یادداشت های یک شهروند نسبتا دغدغه مند!



ساعت هفت صبح بود. سراسیمه از خواب برخاستم. صبحانه مفصلی را میل کردم و با خداحافظی از مادر مهربانی که زمزمه می کرد: اولین روز کاری خوبی داشته باشی!، از خانه خارج شدم و سوار بر اسنپ به سمت دبستان ابتدایی حضرت رسول(ع) بجنورد واقع در بلوار معلم، انتهای خیابان بهارک، رهسپار شدم. اسنپ را دومسیره گرفته بودم تا میانه راه برگه معرفی نامه را از دوست خوبم آقای علی قربانی تحویل بگیرم. علی به همراه محمد میرابی در گوشه ای از حیاط مدرسه پروفسورحسابی ایستاده بودند و بادقت به دانش آموزان حاضر در صف نگاه می کردند. سلام و احوال پرسی گرمی با هم کردیم. دوستان از برخورد نسبتا سرد مدیر مدرسه شان ناخشنود بودند و من کمی آن ها را دلداری دادم. ( البته بیشتر حس تلافی شان را تقویت کردم!، بماند .) تقریبا ساعت حوالی هشت بود که به همراه حمزه مهرپویان وارد دبستان شاهد شدیم. آقای رمضانی، مدیر مدرسه، پشت تریبون رفته و از افتخارات مدرسه اش در مسابقات علمی سخن می گفت. اولیا و همراهان دانش آموزان به شکل مدور در حیاط ایستاده و صف های طولانی و منظم دانش آموزان نیز به نوعی شعاع و قطرهای این دایره فرضی را تشکیل می دادند. پس از برگزاری مراسم پرهیجان صف که توام با قرائت وصیت نامه یک شهید مدافع حرم و خواندن اسامی دانش آموزان هر کلاس بود، به همراه حمزه به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتیم. ایشان ما را به دفتر مدیریت هدایت کرند و از نظم مان به دلیل حضور به موقع در مدرسه، آن هم در نخستین روز سال تحصیلی جدید تشکر کردند.( با چاشنی تعجب) در همین حین خانم قدیمی، استادی که بالاخره در ترم پنجم توانستم با او درسی بردارم، از راه رسید. استاد قدیمی در جلسه خصوصی که در اتاق مشاوره و سلامت برگزار شد از شرایط کارورزی یک سخن گفت و اطلاعاتی را نیز در باب دلایل ناراحتی دانشجومعلمان از برخورد مدیران مدارس با آنان تبیین کرد. طی این جلسه کوتاه که در دقایق آخر با حضور آقای رمضانی همراه شد، چندین بار دانش آموزانی در را باز کرده و با حالتی متعجب می پرسیدند: برای فلان طرح سلامت باید چکار کنیم؟ استاد قدیمی هم با متانت و صبر پاسخ می داد: برو از خانم مشاورت بپرس.( البته با تکیه زدن بر جایگاه خانم مشاور مدرسه!) جلسه شورای معلمان مدرسه بهانه ای شد تا در اولین تجربه کارورزی، اولین مدیریت مستقیم کلاس نیز نصیبم گردد. به محض ورود به کلاس دوم2، تمامی دانش آموزان از جای برخاسته و به صورت هماهنگ شعری را زیر لب زمزمه کردند. (خداوکیلی خیلی حال کردم) از آنجا که هنوز اکثر آنها کتاب و برنامه درسی مدونی نداشتند، تصمیم به برگزاری یک مسابقه نقاشی گرفتم. خوشبختانه با واریز معوقات حکم جدید دانشجومعلمان( با تشکر از دکتر حاج بابایی، واسه همه پیگیریات مرسی) مشکل مالی چندانی نداشتم و بنابراین برای بهترین نقاشی مسابقه یک جایزه تعیین کردم. بچه ها مشغول به کار شدند. برخی از دفتر و مدادرنگی های دوستشان استفاده می کردند و برخی نیز به صورت مشترک نقاشی می کشیدند. به جز دو سه دانش آموز که مدام برای دستشویی و نوشیدن آب اجازه می گرفتند (و واقعا نمی دانستم که بایستی چه برخوردی با آنها داشته باشم)، بقیه مشغول به کار شده بودند. اکثر آنها طبیعت را به تصویر کشیده بودند. درخت، گل، رود، کوه، خورشید و .- اگرچه که در برخی از نقاشی ها مرد عنکبوتی، بن تن، باب اسفنجی و مینیون ها نیز به چشم می خورد اما فضای یکی از نقاشی ها بسیار متفاوت تر از بقیه بود. دانش آموزی که اسمش در خاطرم نمانده چیزی دارای پنجره که به نظر خانه می آمد را به همراه آتشی که بیشتر در پایین صفحه نقاشی بود، کشیده بود و برای نظرخواهی نقاشی اش را به من نشان داد. از او پرسیدم: خونه ات آتیش گرفته؟ پاسخ داد: خونه نیست که. موشکه! میشه یه جمله بگی روش بنویسم؟ گفتم: نمی خواد روش چیزی بنویسی عزیزم. فقط یک پرچم ایران روش بکش. مثلا یک ماهواره علمی فضائیه! درنهایت پس از مدیریت این کلاس در زنگ دوم، نقاشی برنده مسابقه را تعیین کردم و قرار شد تا دوشنبه هفته آینده هدیه اش را بدهم. ( علی ربانی، نقاشی زیبایی از طبیعت) در زنگ تفریح همانطور که با حمزه میان بچه ها چرخ می زدیم، در مورد انتخاب نهایی پایه ها با هم صحبت کردیم. در نهایت هر دو به این نظر مشترک رسیدیم که پایه اول را به دلیل مهارت های تدریس معلمان آن و هم چنین معصومیت بیشتر کودکان حاضر در آن برگزینیم. موضوع را با معاون محترم مدرسه در جریان گذاشتیم و ایشان نیز موافقت کردند. حمزه اول یک و من اول دو( کلاس خانم آل شیخ). در طی دو زنگ حضورم در کلاس اول تا تعطیلی مدرسه، همکاری زیادی با خانم آل شیخ داشتم. برای دفتر مشق بچه ها سرمشق نوشتم، بر نحوه انجام تکالیف نظارت کردم و تخته وایت برد کلاس را که آلوده به ماژیک های غیر وایت بردی بود، پاک کردم. تدریس جهت های راست و چپ توسط معلم یکی از جالب ترین و مهیج ترین برنامه های این روز بود. برخی از بچه ها واقعا هنوز متوجه این جهت ها نبودند، اما خانم آل شیخ با صبر و حوصله به آنها آموزش می داد. او برای این کار از فضای خود کلاس و اشیایی که بر روی در و دیوار کلاس نصب و آویزان بودند، استفاده می کرد. این کار وی بر آموزش پذیری دانش آموزان تاثیر داشت و آنها را بیشتر همراه می کرد. در طی زنگ سوم، پسربچه ای به اسم علی چندین بار گریه کرد. او مادرش را می خواست و من سعی در آرام کردنش داشتم. پسر کم حرف و مودبی بود. در زنگ تفریح برایش خوراکی خریدم. احساس می کردم قدم زدن در کنار او جلوی چشمان سایر بچه ها به او انرژی و حال خوبی تزریق می کند. پس دستانش را گرفتم و به سمت وضوخانه که در گوشه محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کردیم. علی دست ها و صورتش را با حوصله شست و در آینه به من لبخند زد. حال علی آن دانش آموز منفعل زنگ پیش نبود. ساعت بعد بسیار آموزش پذیرتر ظاهر شد و تمرین خط راست ( ا ا ا ا ا.) را تقریبا بدون غلط انجام داد. در پایان روز به همراهی خانم آل شیخ برگه های حاوی برنامه درسی کلاس را بین بچه ها توزیع کردیم. خانم معلم از دانش آموزان خواست تا هر روز کتاب همان درس را همراه داشته باشند. زنگ خورد. بچه ها از کلاس خارج شدند. نزدیک دم در که بودم، علی را دیدم که با انگشتان اشاره من را به پدرش نشان می دهد. دستش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد. لبخند زدم. لبخند زد . (پ.ن: علی در تصویر موجود استsmiley)

 در ادامه لینک دانلود فایل گزارش فیزیکی کارورزی ام در دبستان شاهد حضرت رسول(ص) بجنورد را جهت استفاده دانشجومعلمان عزیز قرار داده ام:

فایل ورد گزارش فیزیکی

فایل pdf گزارش فیزیکی

 


صبح یک روز آفتابی. باعجله و شتاب حاضر شدم و سریعا چند لقمه کره پنیر را بعنوان صبحانه خوردم. درحالی که چایی را هورت می کشیدم به ساعتم نگاه کردم و کفش هایم را از جاکفشی بیرون آوردم. ازمادرم خداحافظی کردم. برایم دعا کن. امیدوارم این بار بشود. باعجله و سراسیمه تاکسی گرفتم و به سمت آموزشگاه رانندگی حرکت کردم. حدود ساعت 7و30 به آموزشگاه رسیدم. بسیار شلوغ بود. شلوغ تر از آنچه تصورش را می کردم. وارد شدم و کارتکسم را برای نوبت به خانم یزدانی، متصدی نوبت دهی، تحویل دادم. خانم یزدانی ابتدا خنده ای کرد و سپس رو به من گفت تو هنوز قبول نشدی پسر؟! با شرمساری سری تکان دادم. هنوز نه متاسفانه. خب، ایشالا این دفعه قبول بشی. بیا این فرمو پرکن. فرم آزمون مجدد گواهینامه را پر کردم و بر روی آن امضا و اثر انگشت زدم. بفرمایید بنشینید صداتون می کنم. در چنین مواقعی هیچ چیز بدتر از دیدن یک دوست یا آشنا نیست. یکی از دوستانم را آنجا دیدم. سلام مهدی این جا چکار می کنی؟ گفتم اومدم آمپول بزنم، خب اومدم گواهینامه بگیرم دیگه. گفت نه می دونم .منظورم اینه که کجای کارشی؟ توشهری یا آئین نامه؟ پرسیدم خودت چی داری؟ گفت اولین آزمون توشهریشه. گفتم من هم توشهری دارم. درهمین حین خانم یزدانی صدا زد کیوان زاده. بیا کارتکستو بگیر. ساعت9 محل آزمون باش. برگه که چه عرض کنم، دفتر کارتکسم را از ایشان گرفتم. از بس قطر کارتکس و برگه های منگنه شده اطرافش رو به فزونی گذاشته بود، خجالت می کشیدم آنها را در دست گیرم. پس سریعا آنها را درون کوله ام گذاشتم و بعد هم به بهانه سرویس خودم را حسابی از دوستم و شرایط بحرانی دور کردم. چون باخود می گفتم هر لحظه امکان دارد او بپرسد که دفعه چندمم است که امتحان می دهم ومن هم باید با سرافکندگی و خجالت بسیار بگویم دفعه ششم. در ضمن او پرسپولیسی است و حتما در آستانه دربی به من می گوید شیش تایی هم که شدی. بنابراین مدت زمان حضورم در اتاق فکر را عامدانه طول دادم تا دوستم خودش تنهایی به محل آزمون برود. وقتی هیچ نشانی از حضور او درون موسسه نیافتم از سرویس بیرون آمده و با پای پیاده به سمت محل آزمون حرکت کردم. درمسیر دفترچه ای را که شامل نکات مربوط به رانندگی و اشتباهاتم در دفعات گذشته که منجر به مردودی ام شده بود، مطالعه می کردم. اول دنده یک، بعد ترمزدست. اول ترمزدست، بعد دنده خلاص. مجاز نیست، بااجازه. لچکی، دوبل. همه را دور کردم. در همین حال برخی سهل انگاری هایم در آزمون های قبلی را نیز به یاد می آوردم و افسوس می خوردم. مثلا بارسومی که آزمون دادم، ترمز دست را پایین نداده و هی گاز می دادم. یادم هست که به افسر گفتم این ماشین خراب است و حرکت نمی کند و او گفت هیچ ماشینی با ترمز دست حرکت نمی کند و من را رد کرد. پیاده شو نفر بعد بشینه. یا در یکی از آزمون های عملی که به گمانم بار چهارم بود، اتفاق نادری به وقوع پیوست. بعد از حرکت افسر درحالی که داشت کارتکسم را چک می کرد گفت کارت ملیتو هم بده ببینم و من با حماقت فراوان پاسخ دادم کارت ملیم تو جیبمه جناب! وکارت ملی ام را به افسر ندادم! نمی دانم چرا این کار راکردم. شاید آن لحظه تصور می کردم اگر دست به جیب شوم و کارت ملی ام را به افسر دهم، حواسم پرت می شود و به نوعی ایشان قصد دارند دقت من را بسنجند، اما این طور نبود. با این که در آن سری پارک دوبل مناسبی هم داشتم، رد شدم و علت را در همان حاضر جوابی ام می دانم. البته اشتباهات من یکی دوتا نبودند، اما این دو مورد بیشتر احساساتم را برانگیخته می کردند. دفعات دیگری که رد شده بودم یا کلا پارکم خراب بود یا مرتبا خاموش می کردم. اما این دفعه فرق می کرد. عزمم را جزم کرده بودم که این بار قبول می شوم و گلبانگ پیروزی را به صدا در می آورم. بالاخره به محل آزمون رسیدم. افسر محترم با پراید، خودروی محبوب ملی مان، از راه رسید. با احتیاط خاصی پراید را پارک کرد و از آن پیاده شد. رسم است که همیشه 10تا15دقیقه از شرایط آزمون سخن بگویند. چشمش که به من افتاد لبخند تلخی زد. فهمیدم که اوهم دیگر من را می شناسد. من اگر بفهمم کسی واقعا رانندست قبولش می-کنم. شما همه برای من یکسانید. چه سرباز باشید، چه دانشجو. اگر من کسی را از سر دلسوزی قبول کنم، فردا که گواهینامه بگیرد و بی احتیاطی کند، تصادف کند، خدای نکرده آسیبی به مال و جان دیگران بزند، اول از همه مردم می گویند خداوند آن افسری را که به تو گواهینامه داده، لعنت کند. افسر خودش بر سایه درختی پناه برده بود، ولی ما همه جلوی او ایستاده بودیم و آفتاب مستقیما به سر و صورتمان می تابید. در همین حال داشتم به سربازی که او هم برای آزمون آمده بود می گفتم این چقدر حرف می زنه. خسته شدیم. همش اینارو میگه. ناگهان افسر گفت گوش کنید به نفعتونه. سپس به من و آن سرباز نگاه کرد و بازهم لبخند زد. سرباز آرام در گوشم گفت عجب گوشایی داره. افسر ادامه داد بله، من اگر از سر دلسوزی یا هرچیزی شمارو به ناحق قبول کنم، اول به خودتون خیانت کردم، بعد به خودم و بعد هم به جامعه. بادست راستش خیابان مقابل را نشان داد و گفت آنجا ورود ممنوع است. دقت کنید. به چراغ های چشمک زن، خط ممتد، خط کشی عابر پیاده و سرعتگیرها. هنوز جمله ی افسر تمام نشده بود که جوانی با پراید نقره ای رنگ به سرعت از خیابان گذر کرد و خطاب به ما گفت همتون ردین. این سخن او موجب خنده حضار شد و به نوعی فضای ملتهب ناشی از سخنان افسر را درهم شکست. افسر هم جمله اش را کامل نکرد . اسم چهار نفر اول را خواند و به سمت خودروی آزمون حرکت کرد. با در نظر گرفتن موقعیت مکانی دوستم فاصله کافی را از او گرفتم و مشغول به خوردن کمی های بای شدم. افسر در حدود بیست دقیقه دو گروه دیگر را هم برد و می دانستم که با توجه به شماره ام من در گروه بعدی قرار دارم. مادرم در همان لحظه زنگ زد. سلام مادر چه کار کردی؟ گفتم هنوز آزمون ندادم . شما نمی خواد زنگ بزنی. اگر قبول شدم خودم باهات تماس می گیرم. افسر برای چهارمین بار به جمعمان بازگشت تا اسامی چهارنفر دیگر را بخواند. من به همراه سه خانم. آقای کیوان زاده بشینن پشت فرمون. باخود می گفتم همین مانده بود جلوی سه خانم آزمون دهم. اگر رد شوم چه آبروریزی می شود. خدایا به امید تو. نشستم. کمربند را بستم. افسر ماشین را تو دنده خاموش کرده بود. از اونجایی که بچه تیزوبزی هستم، اول دنده را خلاص کردم و بعد استارت زدم. کارتکس و کارت ملی ام را به افسر دادم و همزمان به او لبخند تصنعی زدم. سپس دنده یک را زدم و با رعایت ایست اولیه راه افتادم. دنده دو، دنده سه و در عرض کمتر از ده ثانیه نوبت به پارک دوبل رسید! برای پارک به آرامی کنار ماشین پارک کردم. خانم درشت اندامی در گوشه صندلی عقب، درست کنار لچکی نشسته بود و مانع مشاهده شیشه لچکی و آرم آن می شد. از ایشان خواهش کردم خودش راکمی کنار بکشد، اما نادیده گرفت. همزمان افسر گوشزد کرد که چقدر کندی پسر سریع تر. خلاصه با تصور فرضی از مکان لچکی پارک کردم. ماشین فاصله ناچیزی با جوی و جدول داشت. افسر گفت دوباره پارک کن. استرس بر من چیره شده بود. افسر می خواست فرصت دیگری به من بدهد تا من را قبول کند. او فقط یک پارک صحیح از من می خواست. اما من بدون تعویض دنده پارا از روی کلاج برداشتم تا به گمان خودم در آن لحظه از محل پارک بیرون بیایم اما طبیعتا ماشین عقب آمد و یکی از چرخ ها نیز درون جوی افتاد. وای. دیگر نمی توانستم ادامه دهم. خودم سریع تر از آن که افسر بگوید پیاده شو، پیاده شدم و به طرف مقابل رفتم. کارتکس را گرفتم. ششمین بار هم رد شدم. باورم نمی شد که چرا نتوانستم از فرصت دوباره ای که افسر در اختیارم گذاشته بود، استقاده کنم. ولی برای متقاعد کردن و آرام کردن خودم با خود می گفتم شیش تایی نشدم، بهتر که نشدم. ((استقلال سرور پرسپولیسه)). بعد از این احساس آرامش درونی سریعا و بدون خداحافظی با دوستم و آن سرباز، محل آزمون را ترک کردم.

پ.ن: بالاخره بار هفتم قبول شدم . -چهارم مهرماه 1397

نویسنده: سید مهدی کیوان زاده(دانشجوی علوم تربیتی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی)


میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست. و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست نماز میگذارد!… و من ریتا را بوسیدم آنگاه که کوچک بود و به یاد می آورم که چه سان به من درآویخت. و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند. و من ریتا را به یاد می آورم به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد می آورد آه… ریتا میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است و وعده های فراوانی که تفنگی… به رویشان آتش گشود! نام ریتا در دهانم عید بود تن ریتا در خونم عروسی بود. و من در راه ریتا… دو سال گم شدم و او دو سال بر دستم خفت و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم و در شراب لبها و دوباره زاده شدیم! آه…ریتا چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی بود آنچه بود ای سکوت شامگاه ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید در چشمان عسلی و شهر همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت. میان ریتا و چشمانم تفنگی است.

چرا نمایشنامه خشک سالی و دروغ، شاهکار محمد یعقوبی، اجازه شرکت در جشنواره تئاتر استانی و اجرای عموم را ندارد؟ آیا مهاجرت یعقوبی به کانادا، دلیل قانع کننده ای برای لغو اجرای نمایشنامه ای است که او ده سال پیش به نگارش در آورده؟! نمایشنامه ای که قطعا می تواند موثرتر از ساعت ها کلاس درس و جلسه مشاوره و روانشناسی واقع شود. به یاد دارم که آخرین اجرای این نمایش بسیار جذاب و آموزنده در خراسان شمالی، آذر ماه پارسال و در اولین جشنواره تئاتر دانشجویی دانشگاه بجنورد بود. ( جشنواره ای پرسروصدا که با گذشت حدود نه ماه همچنان بر رویداد های نمایشی استان و جو حاکم بر آن تاثیر گذار است!)

پ.ن1: اهورا مزدا این سرزمین را از دشمن، از خشک سالی، از دروغ دور بدارد. ( یا نجات دهد .)

پ.ن2: اگر از من بپرسند تابستان خود را چگونه گذراندی؟، در جواب همین بس که می گویم: فیلمنامه های فرهادی و نمایشنامه های یعقوبی را خوانده ام. 

پ.ن3: لطفا فیلم تئاتر خشک سالی و دروغ را ببینید نه فیلم سینمایی آن را! دلیل منطقی زیاد دارد ولی دو مورد مهمش را میگویم: 1- پایان فیلم بر خلاف پایان واقع گرای نمایشنامه یک فاجعه است. 2- آرش در فیلم تئاتر پیمان معادی است، ولی در فیلم سینمایی محمدرضا گار!

پ.ن4: از مسئولین متولی فرهنگ و هنر خراسان شمالی تقاضا دارم که هنگام فراخوان جشنواره های بومی مثل تئاتر کوتاه با رویکرد جوان، سروصدایی حداقل مشابه هنگام برگزاری آن داشته باشند! لطفا درحالی که به فکر پرکردن راهروی تاریک و تنگ پلاتو شمس با توده ای از جمعیت شهروندان علاقه مند به تئاتر هستید، کمی هم در زمینه فراخوان ها و استعدادیابی پررنگ تر کار کنید. بسیاری از دوستان جوان و باانگیزه ام خبر از فراخوان این جشنواره نداشتند و یک باره با پوستر های برگزاری آن و جدول نمایش ها مواجه شدند!

پ.ن5: اهورا مزدا! چرا آدم ها هم دیگر رو رنج میدن؟! (صدای آرش)

پ.ن6: به امید حضور موفق گروه تئاتر رویش در جشنواره تئاتر استانی و سوره.


ساعت هفت صبح است. از خواب بیدار می شود. با حوصله و بی منت به حیاط می رود و درختان و گل های رنگارنگش را آب می دهد. سپس برای خرید صبحگاهی به سمت نانوایی و سوپر سر کوچه حرکت می کند. مطمئنا بیش از نصف مردم محل هنوز در خواب ناز به سر می برند. در کوچه جوانی را می بیند که در حال گاز زدن ساندویچی که در دستانش مشت کرده، به دنبال ماشینی که احتمالا سرویس مدرسه اش است، می دود و با دهان پر داد می زند: وایسا اومدم!

زن میانسالی را می بیند که در حال دویدن با گرمکن سبزآبی احتمالا مارکش، هدفونی هم در گوشش دارد و ز سودای خودش مشغول است و ز غوغای جهان فارق.

عمورضا احساس تنهایی می کند. آخر قدیم ها هفت صبح برای خودش حرمتی داشت. محله پر بود از کاسب هایی که داشند به سرکارشان می رفتند و با یک دیگر خوش و بش می کردند.

پر بود از بچه هایی که گروه گروه و با پای پیاده به مدرسه شان می رفتند و با صدای بلند می خندیدند.

و پر بود از رفتگرانی که بعد از اتمام کارشان، گوشه و کنار جدول ها نشسته و چای می نوشیدند.

اما این صحنه ها امروز جایشان را داده اند به بوق بوق های آخر شبی چند جوان نسبتا دغدغه مند!

جایشان را داده اند به سرویس های مدارس بی حوصله ای که با هر دقیقه تاخیر هر دانش آموز، انواع مدل های بوق را به سرنا در می آورند.

و جایشان را داده اند به پیک موتوری هایی که برای مردم خرید می کنند.

عمورضا در همین فکر هاست که به سر کوچه می رسد. از کنار هایپر مارکت پر زرق و برق محل که تازه کرکره های برقی اش در حال بالا رفتن است، عبور می کند و به سوپری داریوش می رسد. داریوش هم مثل خودش از قدیمی های محل است.

سلام و احوال پرسی گرمی باهم می کنند. گویی که چندین سالست هم را ندیده اند. عمو رضا از همان پنیر های سنتی و کره های گرد محلی همیشگی می خواهد. هنگام حساب و کتاب و تعارفشان که می شود پسری با موهای بزک کرده و تی شرتی قرمز سرش را وارد مغازه می کند و در حالی که بوی عرق سگی می دهد و آدامسش را هم مثل همان سگ می جود، می پرسد: دایی، فندک داری؟

داریوش خان پاسخ می دهد: نه دایی جان.

جوان آدامسش را باد می کند و می ترکاند. سپس می پرسد: کبریت چی؟ کبریتم نداری؟

داریوش می گوید: چرا. تا می خواهد ادامه بدهد، عمورضا دستش را روی دهانش می گذارد و می گوید: کبریتم نداره پسرجان. برو پی کارت.

جوان می گوید: سیبیل قشنگای دوزاری! و می رود.

عمورضا دستش را از روی دهان داریوش خان برمیدارد. صورتش را می بوسد و با لحنی آرام می گوید: همه ی کبریت هایت را می خواهم. برای مغازه لازم دارم. سپس با لحن جدی می گوید: شانس آورد که پدرش مشتری جگرکی است. وگرنه می دانستم باهاش چه کار کنم. موقشنگ پیزوری!

داریوش می گوید: این ها جوانی کردند، ما هم جوانی کردیم. همش در حال تفریح و خوش گذرانی اند. عمورضا در حالی که کیسه ی پارچه ای خریدش را باز کرده و قالب پنیر و پلاستیک کره را در آن می گذارد، می گوید: من که نمی دانم این نسل جوان واقعا خوشبختند یا ادای خوشبختی در می آورند؟!

طبق معمول موقع خداحافظی که می شود، می گوید: "خوش" ! و از دکان داریوش می زند بیرون.

کمی آن طرف تر روبروی خیابان نانوایی است. در صف نانوایی هیچ بنی بشری نیست. عمورضا به شاطر نانوایی که در حال خمیازه کشیدن است، می گوید: دو تا گرد. کنجدم بزن.

هنگام حساب و کتاب که می شود شاطر می گوید: پول خرد ندارم. بقیه اش را نان بدهم؟

عمورضا پاسخ می دهد: نمی خواد. بقیشو برو برای خودت آدامس بخر جلوی زن و بچه ی مردم خمیازه نکشی! زشته. "خوش" و از مغازه بیروم می رود.

عمورضا با احتیاط و به آرامی از خیابان رد می شود و به ماشین 206 که با سرعت از کنارش گذشته و بوق ممتد می زند، می گوید: آتَسید!

رادیوش را روشن می کند و بساط صبحانه را پهن می کند. موبایل دکمه ای که صفرش گیر دارد را از روی طاقچه بر می دارد و شماره شاگردش موسی را می گیرد.

-: خا! امروز رفتی کشتارگاه؟ چی؟ من صبحانه بخورم میام. خدافظ.

عمورضا کره و پنیرش را جوری می خورد که ما کباب اعیونی را اینگونه نمی خوریم. آدم دوست دارد ساعت ها بنشیند و خوردن او را تماشا کند. بس که بوی زندگی می دهد.

عمورضا بعد از نوش جان کردن صبحانه اش روبروی آینه می ایستد و سبیل هایش را شانه می کند. سپس دستمال گردن لنگی اش را می بندد، دوچرخه آساکش را از گوشه حیاط برمی دارد و به سمت مغازه اش حرکت می کند. در راه به هر کسی که برایش دست تکان می دهد و احوالش را جویا می شود باز هم می گوید: "خوش".

 کرکره های مغازه 6متری اش را با یک دست بالا می دهد و با دست دیگرش مجددا شاگردش موسی را می گیرد.

-: کجایی پسر؟! بدو بیا دیگه. تِز. تِز.

"بسم الله الرحمن الرحیم" . چراغ ها و هواکش را روشن می کند. شانه کوچکی از جیبش در می آورد و مجددا سبیلش را با احتیاط شانه می کند.

ساعت 12 ظهر است. مغازه دارد کم کم شلوغ می شود. البته جگرکی کوچک او سه میز و نیمکت بیشتر ندارد و بیشتر مشتری های آن مثل پدر من بیرون بر هستند.

در کوچه ای که عمورضا جگرکی دارد( شهید بهشتی2- شهید یزدانی)، بیش از 5تا6 جگرکی دیگر نیز وجود دارد. مغازه همه ی آن ها شیک تر و بزرگ تر از دکان کوچک عمورضاست، اما مشتری هایشان نه.

آخر او جگرهایش را با سود کم و البته کیفیت بالایی می فروشد و شاید به همین علت است که از دوران کودکی ام تا امروز به همین شکل مانده و تغییری نمی کند. و نخواهد کرد.

چند روز پیش تنهایی به جگرکی او رفتم. قبل از خروج و پرداخت وجه از طریق کارت خوانی که پیداست به تازگی برای مغازه تهیه کرده، گفتم از بچه گی که با پدرم به اینجا می آمدم، همین مغازه را داشته و الان هم همین است. حتی شکل و فرم نمکدان ها و ظروف فی زیرسیخی اش هم طی سال ها تغییری نکرده! (نمی خواهید کمی روی این بخش کار کنید؟)

با متانت و درحالی که دنیا را ( و من را) روی سیخ جگرش دایورت می کرد، گفت: می توانی بروی همان مغازه های بغلی و جگر گاو به جای گوسفند بخوری، بعد هم با میز و صندلی های قشنگشان عکس و فیلم بگیری پسرجان!

"خوش" (گلدین)!

 

گلعذاری زگلستان جهان ما را بس

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس .


 نویسنده: سید مهدی کیوان زاده

ارتباط در اینستاگرام :     @keivan-1998-





غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست .

شامگاه دوشنبه، هفدهم تیر ماه 1398 بالاخره بزرگترین رویداد سینمایی بجنورد هم به پایان رسید و میزبانی جشنواره سراسری فیلم کوتاه با مضمون روستا و عشایر نیز در آلبوم خاطرات بجنورد نقش بست.

جشنواره ای با 71 اثر منتخب از 59 فیلمساز 22 استان کشور که از جمعه 14 تیر لغایت دوشنبه 17 تیر در محل مجتمع فرهنگی هنری گلشن برگزار شد.

در خلال چند روز این جشنواره یادبودی برای مستندساز برجسته محمد رضا سرهنگی به همراه دو کارگاه آموزشی تولید فیلم های مردم شناسی توسط فرهاد ورهرام و کارگاه آموزشی نحوه ارائه طرح توسط مهرداد اسکویی برگزار گردید.

من حدود هشتاد درصد آثار جشنواره را ازنزدیک دیدم و در هر دو کارگاه آن شرکت کردم.

به نظر من آثار جشنواره ملی فیلم کوتاه روستا و عشایر در کل کیفیت متوسطی داشتند. فیلم های مستند آن چندگامی جلوتر از داستانی ها بودند ( که این می تواند نشانگر فاصله عمیق فیلمسازان با جوامع روستایی عشایری مان باشد) و آثار پویانمایی نیز اصلا چنگی به دل نمی زدند. (به ویژه از منظر فرم و تکنیک های این ژانر مهم و جاافتاده در سینمای جهان).

البته تماشای آثار این جشنواره (امیدوارم در آینده اسم اختصاصی پیدا کند تا مجبور نباشیم مدام تکرار کنیم جشنواره!) هر توفیقی سینمایی هم حاصل نکند، من جوان کم تجربه ی روستاندیده( در یک کلام #ندید-بدید) را با تجارب زیسته و حال و هوای زندگی روستایی و انسان های عاشق پیشه و ساده ی ساکن در آن بیشتر آشنا کرد. این خودش به یک دنیا می ارزد.

شاید اگر تعداد فیلم های نهایی کمتر بود، شاهد گلچین بهتری بودیم. چه ومی داشت که بالای هفتاد اثر منتخب  داشته باشیم؟ (مشابه اتفاقی که چند سالی است در جشنواره فیلم فجر هم می افتد و فیلم های سودای سیمرغ باید 22 عدد باشند، یا حداقل ربطی به این عدد پیدا کنند! چه در سطح سیمرغ باشند، چه نباشند. رسیدن به این سقف مهم است) از فیلم های استان خودمان مثال می زنم:

آیا می شود مستندی که با پرداختی مناسب به مسئله حساس مهاجرت جوانان از روستا به شهر می پردازد(کی کی) و یا مستندی که رابطه ی زیبای انسان و اسب را حداقل در قالب فرمی درخشان تبیین می کند (قارلاواج)، با آثار ضعیفی چون فیروزه و جاده ابریشم مقایسه کرد؟ پس چرا هیات انتخاب این جشنواره هر چهار اثر را در یک سبد به مخاطبین ارائه می دهند؟ ( می شود در دو بخش رقابتی و غیر رقابتی ارائه کرد).

در مورد فیلم های جشنواره ذکر یک نکته دیگر را هم حائز اهمیت می دانم و آن هم این است که چرا فیلمی به طور مستقیم به مسئله اساسی مدرسه و معلم در روستا اشاره نکرد؟! با این که از تمامی فعالیت های روستائیان شامل کشاورزی و باغداری و دامداری در کنار مشاغل مرتبط با روستا ها نظیر پست چی ها، ون مساجد و حتی دلال های سر زمین، فیلم مستقل داشتیم!

این عدم توجه به حرفه معلمی به چه دلایلی رخ داده است؟ آیا آموزش و پرورش و نهاد های ذی ربط آموزشی تلاشی در جهت حمایت از فیلمسازان برای تولید فیلم های کوتاه در این حوزه ی بسیار مهم داشته اند؟

و اما کارگاه های جشنواره:

ورهرام در کارگاه تولید فیلم های مردم شناسی با اشاره به تاریخ مستندسازی ایران با رویکردی انتقادی بیان کرد که در سینمای مستند ما، هیچ گاه مردم شناسان نقش نداشته اند ومتاسفانه بسیاری از آثار مستندی که ما آنها را در این حوزه جای داده ایم، فاقد مولفه های مردم شناسی اند. وی با صراحت گفت: تاکنون هیچ جشنواره ای در ایران به رشد و اعتلای مستندسازی مان کمک نکرده است! ورهرام هم چنین مطالعه کتاب درآمدی بر انسان شناسی نوشته کلود ریویر که توسط نشرنی به چاپ رسیده را به تمام علاقه مندان سینمای مستند(مردم شناسی) توصیه نمود.

مهرداد اسکویی نیز در کارگاهی که بیش از سه ساعت به طول انجامید، به طور خلاصه و البته کاربردی به تدریس مبحث مهم نحوه ارائه طرح پرداخت. اسکویی از موضوع، ایده و لاگ لاین شروع کرد و به سیناپس و تریت منت رسید.

کارگاه اسکویی حواشی زیادی هم داشت که به مهم ترین آن اشاره می کنم: معاونت آموزش انجمن سینمای جوان کشور که یکی از مهمانان ویژه اختتامیه جشنواره نیز بود، با حضور در این کارگاه گفت: بودجه هست، ولی فیلمساز خوب نیست! امسال  دفتر بجنورد بودجه ویژه ای برای ساخت فیلم دارد و امیدوارم که با ارائه طرح های مناسب بتواند تمام این بودجه را جذب کند. ( تحلیل سخنان ایشان بماند برای بعد .)

و در پایان اختتامیه جشنواره:

هیات داوران( متشکل از آقایان اسکویی، رحمانی، خداویسی، مهرانفر و عطایی) انتخاب های مناسبی داشتند و انصافا در اهدای جوایز خراسان شمالی را تحویل گرفتند. فرخنده، مدیرکل ارشاد استان، و ظریفیان، دبیر اجرایی جشنواره، در نطق های جداگانه دائمی بودن میزبانی این فستیوال در خراسان شمالی را از مسئولین وزارت ارشاد خواستار شدند. از دیگر نکات مهم مراسم اختتامیه شامگاه دوشنبه می توان به اهدای تندیس ویژه یادبود محمدرضاسرهنگی به سعیدآقایی فیلمساز بجنوردی( برای کارگردانی مستند کی کی) و هم چنین خبرخوش اکران فیلم های جشنواره در هشت نقطه ی روستایی استان اشاره کرد.

 

جشنواره تمام شد.

جشنواره ها تمام می شوند.

اگر این جشنواره چند جوان علاقه مند به سینما را وارد عرصه پر پیچ و خم فیلمسازی کند، چند جوان روستایی را از مهاجرت به شهر منصرف کند و چند جوان به اصطلاح شهری را با فرهنگ بومی مناطق مختلف کشورش و گنجینه های پنهان روستاهای آن آشنا کند، بس است.

و همین رسالت جشنواره است.

نه جوایزی که رد و بدل می شوند آنقدر مهم هستند و نه داورانی که می آیند و می روند!

 

 

 

 


کم نیستند کارگردانانی که پس از خلق چندین شاهکار سینمایی، دست به آفرینش یک فاجعه می زنند، اما عبدالرضا کاهانی هم خواسته یا ناخواسته به این جرگه پیوسته است.

کم تر کسی فکر می کرد که روزی خالق آثاری چون بیست، هیچ، بی خود و بی جهت و اسب حیوان نجیبی است فاجعه ای چون خانم یایا را بسازد. فیلمی که حتی از بدیهی ترین عناصر یک فیلم سینمایی هم برخوردار نیست و ژانر مشخصی ندارد.

اما سوال اینجاست که آیا کاهانی نمی دانسته دارد چه فیلمی می سازد؟

کاهانی در پست صفحه اینستاگرامش هنگام اکران این فیلم نوشته بود: از این که برخی ها گول تبلیغات سطحی خانم یایا را نمی خورند و باور دارند این فیلم هم ادامه تجربه شخصی من در سینماست، خوشحالم و به نظرات آن ها که همچون گذشته انتظار دیگری از من دارند، احترام می گذارم. من همین هستم و غیر قابل تغییر. با تماشاگرانی که اندازه فیلم هایم دوستشان دارم. اگر ایران بودم کارهای زیادی باید انجام می دادم که همه شان مهم بود و حالا که نیستم مهم ترین آن ها را هشدار می دهم: مراقب فرصت طلب ها-دولتی و غیر دولتی- باشید. آن ها راه های جدیدی برای مبارزه پیدا کرده اند!

 خانم یایا بیشتر به یک اعلامیه اعتراضی نمادین می ماند.به نظر می رسد کاهانی پس از توقیف چند فیلم اخیرش(ارادتمند نازنین،بهاره،تینا و چند اثر دیگر) و ناامیدی قطعی اش از اکران عمومی آن ها در ایران، خانم یایا را ساخت تا به سینمای ایران دهن کجی کند!

درمورد خانم یایا ما با کاراکتری روبرو هستیم که همه جا  کار شخصیت های فیلم را کنترل می کند. دو باجناق فیلم با بازی عطاران(ناصر) و فرخ نژاد(مرتضی)، به شدت از یایا می ترسند. خانم یایا با زبان تایلندی حرفی می زند ولی ناصر و مرتضی حرف هایش را فهمیده و با او فارسی صحبت می کنند. آن دو اگر به خانم یایا اعتراض کنند، زندانی می شوند. خانم یایا مانع از خروج دو باجناق از تایلند می شود. در واقع خانم یایا استعاره از حکومتی است که در همه ی کارها دخالت می کند، با مردم مثل بیگانه ها سخن می گوید، شهروندانش را ممنوع الخروج می کند و درصورت اعتراض به زندان می اندازد.

دو باجناق خسته وسست عنصر فیلم هم نماد ازجامعه ایران هستند که در ظاهر فقط می گویند ما شما را دوست داریم خانم یایا و هیچ اعتراضی نمی کنند، دروغگو هستند، به هم اعتماد ندارند و نمی توانند از امکانات موجود برای شادی و خوش گذرانی خودشان استفاده کنند.

در هر صورت همه ی نماد های به کار رفته در این فیلم به دلیل بیان نشدن در قالب یک داستان و زیرپاگذاشتن رسالت اصلی سینما، ارزشی ندارند و هردو مخاطب آماتور و حرفه ای سینما از خانم یایا ناراضی اند. به قول حمید فرخ نژاد شاید گروه هنرو تجربه برای نمایش این فیلم مناسب تر می بود، هرچند به عقیده برخی از منتقدین این فیلم تحت هیچ شرایطی لیاقت عنوان " فیلم سینمایی" را ندارد و با اقبال نسبتا کمی در سینماها، امروز وارد نمایش خانگی شده است.

 

 

انتخاب های ویژه:

1.صحنه آب بازی در شهر پاتایا که صدای بمب و گلوله ی جنگی پخش می شد.

2.همان اولی.

3.همان اولی.


دریافت پوستر فیلم خانم یایا( ما شما را دوست داریم خانم یایا)


(یادداشتی بر فیلم سینمایی بچه های آسمان به بهانه حضور در جشنواره 555 دانشگاه فرهنگیان، ساخته: مجید مجیدی. نویسنده: سید مهدی کیوان زاده)

مجید مجیدی، کارگردان سرشناس سینمای ایران، متولد بیست و پنجم فروردین ماه سال 1338 در تهران می باشد. گر چه او تاکنون تنها هشت اثر بلند داستانی سینمایی ساخته، اما تمام هشت اثر او تماما سینمایی هستند. چرا که عنصر اصلی و درواقع نقطه قوت فیلم های او عنصر داستان و شخصیت پردازی است که با همراهی فرم درخشانشان، سرگرمی را به عنوان اصلی ترین رسالت سینمایی بر پرده ی سینما به نمایش می گذارد. فیلم های مجیدی هر چندبار هم که از قاب تلوزیون به نمایش در بیایند، سینمایی هستند. سینمایی تر از آثار فیلمسازان مبتذلی که سال به سال کمدی های فالش و سوپرمارکتی شان را با مافیا به خورد مخاطبین آماتور سینما می دهند و کسی هم نیست که چراغ ترمز ریل این حرکت شتاب زده به سمت بی هویتی و ابتذال را روشن کند!

بچه های آسمان نخستین فیلم تاریخ سینمای ایران است که توانست جز پنج کاندیدای نهایی اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان قرار بگیرد. درکنار این مهم، این فیلم موفقیت های خیره کننده دیگری هم در عرصه ملی و بین المللی دارد. از دریافت چهار سیمرغ بلورین بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه، بهترین کارگردانی و بهترین تدوین در پانزدهمین جشنواره فیلم فجر گرفته تا جایزه فیلم برگزیده در جشنواره بین المللی فیلم تورنتو. براساس آمار سایت معتبر imdb ، این فیلم به عنوان پنجمین اثر برتر سینمایی جهان در سال 1997 نائل آمد و هم اکنون جزو فهرست 250 فیلم برتر تاریخ سینمای دنیاست. استقبال از این فیلم در شرق آسیا نیز خیره کننده بود. بچه های آسمان در کشور سنگاپور به عنوان پرفروش ترین فیلم خارجی دست یافت و همچنین فیلمنامه آن در متون درسی دبیرستان کشور ژاپن تدریس می شود. ( حال ما از ظرفیت این فیلم چقدر استفاده کردیم؟!، بگذریم)

 داستان فیلم درباره پسری است که کفش های خواهرش را گم می کند. او کفش ها را برای تعمیر به کفاشی می برد و در راه خانه، وقتی برای خرید سبزی کفش ها را زمین می گذارد، زباله جمع کن نابینایی تصادفا آنها را برمی دارد. از یک طرف پسر داستان، علی، می ترسد به والدینش چیزی بگوید و از طرف دیگر خواهرش، زهرا، نمی داند چگونه بدون کفش به مدرسه برود. زهرا و علی با ترس و لرز در حضور پدر و مادرشان با یکدیگر نامه نگاری می کنند تا برای مشکل راه حلی بیابند. راه حل ساده است. زهرا کفش های علی را می پوشد و به مدرسه می رود و پس از تمام شدن مدرسه اش زود به خانه می آید تا علی بتواند به مدرسه اش که ظهر شروع می شود برسد؛ اما چون زهرا همیشه نمی تواندس ر وقت برسد، در نتیجه علی که دانش آموز خوب و منظمی است، بعضی اوقات دیر به کلاس می رسد.

در بستر این داستان نود دقیقه ای سرگرم کننده که کودکان و بزرگسالان را مجذوب روایت شیرین کلاسیکش می کند، مفاهیم مهمی گنجانده می شود. عشق و دوستی، امید به آینده، تلاش و کوشش برای حل موانع و مشکلات از جمله مهم ترین کد های اخلاقی هستند که در دومین اثر سینمایی مجیدی رمزگشایی می شوند. فیلمنامه بچه های آسمان تک خطی و به روش دانای کل روایت می شود و کاملا مبتنی بر اصول و قواعد کلاسیک است. موسیقی این فیلم هم در عین سادگی و پاکی بسیار تاثیرگذار و ملموس ظاهر می شود. ( به راستی که زیبایی در سادگیست).

و در پایان به بخشی از یادداشت راجر ایبرت، یکی از بزرگترین منتقدین سینما، بر فیلم سینمایی بچه های آسمان می پردازم:

" با این حال بچه های آسمان» درباره خانه ای است عاری از غم که در آن، خواهر و برادر به جای آنکه با هم دعوا کنند، یکدیگر را دوست دارند. آنچه فیلم به تصویر می کشد، شرایطی است که هر بچه ای می تواند با آن همذات پنداری کند. در این فیلم ایرانی، چنان معصومیت و شیرینی یافتم که وقتی آن را با لاک پشت های نینجا» و دیگر کارتون های خشن مقایسه می کنم، شرمگین می شوم. آیا بهتر نیست قبل از آنکه بخواهیم با سرگرمی هایی مثل لاک پشت های نینجا» فرزندانمان را تربیت کنیم، به آنها چگونه دیدن را بیاموزیم؟ "


نویسنده:    سید مهدی کیوان زاده

ارتباط در اینستاگرام :     @keivan-1998-







دوشنبه این هفته بعد مدتها تحصیل در دانشگاه فرهنگیان بجنورد، اتفاقی برایم افتاد که مطمئنا تا سال ها پس از فارغ التحصیلی هم آن را فراموش نخواهم کرد.

دوشنبه ای که برخلاف عادت همیشگی مان، دنبال جیم زدن ساعت فرهنگی نبودیم(حداقل من که نبودم) و با شور و اشتیاق به آمفی تئاتر رفتیم تا با هم فکری و همکاری گروهی، یک کتاب داستان بنویسیم و بسازیم.

" البته من از همان روزی که خانم عفتی بعنوان استاد این درس به کلاس آمد و از دغدغه هایش برای کودکانی که کودکی نمی کنند و هیچ آرزویی ندارند سخن گفت، فهمیدم که قطع به یقین این یکی دیگر از همان عنوان درسی هایی می شود که آدم با هرنمره ای که پاسش کند، باز هم دوستش دارد و با خودش و به طبع استادش حال می کند. "  ((for ever

هنوز زمان زیادی از ارائه گروهی تقریبا بی نقصمان درمورد هوشنگ مرادی کرمانی و سرکار خانم الیزابت دامی نگذشته بود که استادمان بحث تهیه کتاب داستان را بعنوان ارزشیابی پایان ترم پیش کشید.

از کمالات سید مهدی کیوان زاده همین بس که او از کودکی(سوم ابتدایی به بعد) دستی برقلم داشت و به همراهی دوستان و دخترخاله اش چندین کتاب داستان و مجله و مجموعه شعر ساخته بود.

این ارزشیابی پایانی مفاوت در ادبیات کودک برایم بهانه ای شد تا با مرور خاطرات روزگاران خوب دبستان قدس و آقای مویدی اش و کانون پرورش فکری و خانم احتشامش، و هم چنین ورق زدن آلبوم تصاویر و آثار به جامانده ام از این دوران حال بسیار خوشی پیدا کنم.

 دوشنبه این هفته کودک درون خفته من را بیدار و به جنبش و تحرک واداشت.

یادش بخیر .

روز های خوب کودکی

روزهایی با آرزوهای بزرگ

نویسنده:    سید مهدی کیوان زاده

ارتباط در اینستاگرام :     @keivan-1998-


این روز ها تقریبا عادت کرده ایم که هرگاه قرار است مسئولی در مورد فرودگاه بجنورد (BJB) صحبت کند، باید منتظر یک سورپرایز جدید باشیم. انگار سلسله اخبار تراژدی طور این فرودگاه به اصطلاح بین المللی، تمامی ندارد.

 پس از لغو دائمی پرواز های شرکت هواپیمایی آسمان، فرودگاه بجنورد اگر شانس بیاورد و شرایط جوی و احیانا ی بر وفق مرادش باشد، تنها سه روز در هفته پرواز را تجربه می کند!

اگرچه لغو کلیه پرواز های شرکت هواپیمایی ماهان ( تنها شرکت دارای فعالیت در تنها فرودگاه استان) در نوروز امسال بسیاری از شهروندان بجنوردی را از آینده این فرودگاه نگران کرده بود، اما مصاحبه اخیر رزاز، مدیر فرودگاه بجنورد، بر شدت این ناامیدی افزود.

من به این کار ندارم که رزاز می گوید: فرودگاه بجنورد معلول است و یا فلان نماینده عکس ماچ کن استان می گوید: حتی چوپان هم می فهمد که فرودگاه بجنورد خیانت است!، اما محض اطلاع دوستانی که حافظه تاریخی شان را از دست داده اند دو نکته و یک پرسش را عرض می کنم و قضاوت را به شما می سپارم:

اول: اگر حافظه این نمایندگان و مسئولان دلسوز و حافظ بیت المالمان یاری دهد تا همین دو سه سال پیش، فرودگاه بجنورد هرروز پرواز داشت و روز به روز در حال توسعه بود و صحبت های جسته گریخته ای ازپرواز های بین المللی اش به کربلا و هم چنین نخستین ایرتاکسی اش، رسانه های استان و حتی ملی را پر کرده بود.

پرسش: چرا فرودگاهی که در سال 2016 میلادی بالغ بر 580 نشست و برخاست هواپیما داشته و قریب به 40 هزار کیلوگرم بار و 215 هزار نفر مسافر را جابه جا کرده، غیر اصولی و حیف کننده بیت المال در نظر گرفته می شود؟

دوم: فرودگاه فعلی بجنورد که به عنوان تنها فرودگاه فعال خراسان شمالی فعالیت دارد، در سال 1375 تاسیس شده است و بعد مدتی  به دلیل مشکلات مالی تعطیل می شود و با تاسیس استان مجددا راه اندازی می شود. پس این فرودگاه اصلا دستاورد استان شدنمان هم نیست( مثل بسیاری از صنایع و پروژه های بزرگ دیگرمان) که اینقدر حرص از دست رفتن منابع استان را می خوریم. بدون شک اگر فرودگاه فعلی بجنورد که قدیمی تر از استان است، پاسخگوی نیازهای امروزمان نیست،( که به عقیده من اگر بازی های ی را کنار بگذاریم، حتما هست)، می توان در مکان های مناسب دیگر بجنورد اقدام به تاسیس فرودگاه اضطراری کرد.( برای مثال تخته ارکان)

پ.ن: مسئولین و نماینده های محترم، به عنوان یک شهروند نسبتا دغدغه مند بجنوردی از شما استدعا دارم و پیشنهاد می کنم که فرودگاه بجنورد را حفظ کنید و به جای تاسیس باند اضطراری، به فکر راه اندازی ریل های قطار به سمت این دیار باشید. ( لطفا به فرمایشات مقام معظم رهبری هم بیشتر توجه کنید).

مقام معظم رهبری: حق مردم است که از مسئولانشان کار و تلاش و ابتکار و اقدام به موقع و رفتار مسئولانه بخواهند؛ و وظیفه مسئولان است که پاسخگو باشند و آنچه را که وظیفه آنهاست، انجام دهند»

دریافت تصویر سردرب فرودگاه بجنورد


 عصر یک روز بارانی بود. بدم نمی آمد که از ترکیب (چتر نمی خواهد این هوا، تو را می خواهد) بهره گیرم، منتهی آن روز ها مکررا باران های سیل آسا و مهیبی می بارید که به همه چیز شبیه بود، الا یک موقعیت مناسب دونفره!

صدای آسمان هم مدام درمی آمد که بهتر است زودتر برگردی به خانه تان وگرنه قورچتو در میارم!

اما من به راهم ادامه دادم. اصولا مرغم یک پا دارد. رعدوبرق و باران شدید که هیچ، توفان، گردباد، سونامی و حتی زله های  بم و سرپل ذهاب طور هم نمی توانند من را متوقف کنند.

من بر شانه ی غول ها ایستاده ام. شانه ی غول ها اصولا جای بلند و محکمی است. نه سیل به آنجا می رسد و نه زله می تواند خرابش کند.

به راهم ادامه دادم.

نارنجی پوشان درحال رفع آبگرفتگی معابر بودند.

یک نارنجی پوش به همراه نارنجی پوش بغل دستی اش به من اشاره کردند که بروم سمتشان!

نرفتم سمتشان.

لکن خودشان آمدند سمت من!

گفتند: سلام.

از آنجایی که جواب سلام بزرگترها واجب است، گفتم: سلام.(این هم پیام اخلاقی. نگین نگفت)

یکی از آن دو نارنجی پوش که نارنجی تر بود گفت: چرا فیلم می گیری؟ فیلم نگیر.

با تعجب گفتم: دایی! من اصلا فیلم نمی گرفتم. موبایلم از این ساده هاست.

نوکیا 1100 را از جیبم در آوردم و به آن دو نشان دادم.

نارنجی پوش دیگر که کم رنگ تر بود گفت: پسرجان. ما خودمون دیدیم که داری از ما فیلم می گیری. نکن توروخدا. جان مادرت نکن این کارو. فردا میری تو همه جای فضای مجازی پخش می کنی آبرو نمی ذاری واسه مون!

از شانه غول پریدم پایین و گفتم: شما که در حال انجام وظیفه هستید. اصلا فرض کنید که من از شما فیلمی هم گرفته باشم. چه مشکلی برای شما پیش می آید دقیقا؟

هردو نارنجی پوش همزمان و یک صدا گفتند: اینجا فقط ما سوال می پرسیم.

به سختی برگشتم به شانه غول. گفتم: من که فیلمی نگرفتم، ولی اگر گوشیم دوربین داشت حتما می گرفتم. نارنجی های پرحاشیه! حالا هم بروید کنار تا من به راهم ادامه دهم.

دو پاکبان تمکین کردند و رفتند کنار. (آره. از اینجا به بعد دوست دارم بهشون بگم پاکبان. مشکلی هست؟)

هنوز چندمتری دور نشده بودم که دیدم مردی با کت و شلوار مشکی که یک گولاخ (با ابعاد 2*3) برایش چتر نگه داشته، بر روی یک سکو ایستاده و دارد قورچ آن دو پاکبانی که سمت من آمده بودند را در می آورد.

صدای پاکبان پررنگ تر به گوش می رسید: قربان به خدا گوشی نداشت. اصلا دیوونه بود طرف. فکر کنم اشتباه دیدین.

از این که به من گفت دیوانه ناراحت نشدم. تنش سلامت باشد.

مهم این است که گفت من گوشی ندارم. به نظرم خوب جمعش کرد.

شدت باران کم تر شد، اما همچنان می بارید. همه جای خیابان و پیاده روها پر آب شده بود.

خسته شده بودم. بر شانه غول نشستم.

به او گفتم: پس کی می رسیم؟ من خسته شدم.

غول هیچ پاسخی نداد. فقط به آرامی چترش را باز کرد.

بر شانه اش دراز کشیدم. زیاد نرم نبود. ولی خب، از هیچی بهتر بود.

به غول گفتم: فکر کنم کار خودشان است. ابرها را بارور کرده اند و حالا نمی توانند جلویش را بگیرند!

غول باز هم هیچ پاسخی نداد. خمیازه ای کشیدم و کم کم چشمانم را بستم.

 صدای باران می آمد.

 صدای آب های جاری بر خیابان ها و کوچه ها.  

صدای قایق.

و صدای غول .

غول می گفت: باران که قطع شد بیدارت می کنم. آن موقع حال می دهد که روی شانه ام بایستی پسر.  

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سمپاشی در تهران حقوق بشر اساسی pdfketab Aníron درهمو معتبر معبر سایبری فندرسک مقالات سئو و دیجیتال مارکتینگ سوال و تمرین دبستان دستگاه تصفیه آب آرتک در شیراز